حالا، اينجا، با من عين هستی شو

مهری حيدرزاده
shamsozoha2002@yahoo.com

مرد قامتی متوسط دارد. با پيراهن آبی . شلوار جين و ســــــينی نقره ای به دست. از کجا فهميد ايرانی ام؟
چشـــــمان سبزش در زمينه پوســـــتی قهوه ای از پشت شـــــيشه عينک پنسی به شــــال ِ ترکمن ام زل زده است. ســـــينی را مقابل ام
نگه می دارد . چه عطری ! بوی کره محلی با بوی هل و زنجبيل. دهانم آب می افتد. شــــيرينی مربايی، برشته و داغ.
از روی برچســــبی که به لبه ی کت ِ چرمي اش متصل است نامش را مي خوانم " ســــرژ کوشــــکي". مي داند نامش را مــــــرور مي کنم. به شــــال ام اشـــاره مي کند:

- بوی ايران را مي دهيد!
مي خندم :
- چــــه بويی مي دهد ؟
نفسي تازه مي کند به وسعت ســـــينه اش. شــــيرينی را به دهان مي گذارم . شهد آن در جانم مي نشيند. ادامه مي دهد:
- بوی شـــمعدانی . پيچ امين الدوله ، گل محمدی ، تازگی ...
به در چوبی کليســــــا دست می کشم. روی پلاک بيضی شکل ِ برنزی که به سياهی می زند حک شده :
Saint-Pacifico 1886
شمع سفيد باريکی برمی دارم . با شعله های لرزان شمع ها روشن ميکنم . اشباحی بر ديوار سپيد می رقصد. تالار دراز با رديفی
از نيمکت های خالی و دو سه زاير فارغ از بيرون ســــر در گريبان . بوی عود. آواز کْر سه پســــر شـــش ساله شـــايد، با موهای بور و ردای آبی، بی حسی لذت بخش در تنم جاری مي کند. نفسم کْـــند و آرام ميشود . در کليســـا نيمه باز اســــت . مرزی ميان شلوغی و هياهوی بيرون و سکوت رازآلود درون رقم مي خورد و نقاشي ها .... نقاشی های روی سقف ِ گنبدی شکل بيش از پيش مرا به رشته ای بی زمان متصل مي کند. حضرت مريم و پســــرش در آغوش هم. مادر و پســــر. کلمات کتابها و فيلمها در ذهنم رژه مي روند. " به نام پدر ، پســــر و روح القدوس ....." و اتاقک چوبی با پنجره مشــــبک و صندلی ِ خالی . کشيشی را روی آن مي نشانم و خودم را در اتاقک چوبی نگاه می کنم .....
- روزهای يکشــــنبه هر هفته اين شيرينی مخصوص را می پزم برای زايرين . Benim Adagim Var شما به آن ميگين نذر درســـته ؟
لبخندی می زنم و به نشانه تاييد سر تکان می دهم . دلم می خواهد بپرسم چه نذری ؟ نمی پرسم . خجالت می کشم . انگار همــــه مردم می دانند نذر من چيست؟ موقع سال تحويل يا وقتی مشهد می رويم فقط آن مردی که قرار است شاهزاده رويايم شود جلوی چشـــمــم رژه می رود. دوباره ســـــينی نقره ای را مقابلم نگه می دارد . يک لوز ِ برشته برمی دارم . ســــينی را کنار شمع های افروخته می گذارد . از کنار در چوبی بزرگ که چهار برابر قد و قواره من است می گذرم . قدم به جاده شـــنی با سنگريزه های براق می گذارم . بوی سبزه و آب و رطوبت ريه هايم را پر می کند . وجودش را پشت سرم حس می کنم . آرام می آيد . اشـــــعه تابان خورشيد از ميان برگها بر ســــرو رويمان می تابد. بقيه همراهان تور سياحتی ما در حال گردش و گرفتن فيلم و عکس هستند. درشکه تک اســــبه ای از راه منتهی به کليسا به ســـوی ما می آيد . راهنمای تور دست تکان می دهد و اشـــاره می کند که همراهشان بروم . نمی روم . نگاه گيرا و محزون "ســـــــرژ" و آرامش رمزآلود کليســــا مرا بر جای ميخکوب کــرده . دوست دارم بمانم و می مانم . همين .
1
- تا کی در جزيره می مانيد؟
- تــــا غروب ....
- چه کوتاه . مثل نســــيمی زود گذر . وقتی وارد کليســـــا شديد احســـاس آشــــنايی کردم . دوست داريد کمی بيشــــتر حرف بزنيم ؟ وقت کوتاه است .
ســـــکوت می کنم و او ادامه می دهد :
- يک عارف هندی می گويد " ...فقط باش.......بی هيچ کار مخصوصی .....فقط باش...."* و من خودم به آن اضافه می کنم فقط باش و بنگر به هياهوی بيکرانه ، با آن يکی شــــو ...عين هســــــتی شـــــو ... آنگاه همه چيز در زمان حال معنا می يابد حالا....اينجا ....و ما ....
می خندم :
- حتماَ شــــما هم عارف هســـــتيد؟
می خندد . عميق و پر صـــدا. لحظه ها را می نوشم و با فضای اطرافم يکی می شوم . چيزی از وجودش می تراود که دوست داری به صدايش گوش کنی . فارسی را با کلمات و لهجه ترکی می آميزد . موهای سياهش را مرتب می کند فقط برای اينکه کاری کرده باشد .
- از کدام شــــهر ايران مي آييد ؟
- اهــــواز ...
صورتــــش تلخ می شود:
- بمباران شــــده . عکس هايش را ديده ام و آبادان هم . خيلی دردناک بود. کــــسی را هم .....
- شـــــکر خدا نه .... اما تمام خانه و زندگی مان از بين رفت . فقط خودمان مانديم با مختصری وسايل ....شـــــما هم از جنگ فرار کرده ايد ؟
از لحنم خوشــــش نمی آيد . فقط پلک می زند . قصد رنجاندنش را نداشتم . آهــــی می کشد و می گويد:
- پدرم قبل از انقلاب اينجا تحصيل می کرد. همينجا با حزب آشــــــنا شد منظورم حزب ِ توده است و همينجا ازدواج کرد. به ايران رفتند. بعد از مدت کوتاهی انقلاب شد.
سکوت خيابان را هياهوی کودکان دبســـــتانی شيار می زند. مثل يک دسته چلچله جاری ميشوند ميان درختان و گاه به گاه لابلای ساختمان های يک طبقه ويلايی و ســــفيد محو می شوند.
"ســـــرژ" ساکت است و به شــــمشـــادهای کنار خيابان دست می کـشــــد . ميان جاده ای خيس پيش می رويم. مرطوب از باران شب گذشته و گلهای نســــترن که شـــبنم بر آنها نشـــسته . ســــکوت را می شکنم :
- راهنما می گفت اينجا هيچ وسيله نقليه موتوری به جز آمبولانس و ماشـــــين شــــهرداری نيست . فقط درشـــــکه و دوچرخه رفت و آمد می کند ...
- همينطور است . اين خيابان ِ اصلی جزيره " بيوک آدا " است . مســـــتقيم می رسد به ميدان ســــاعت .
به يکی از خانه ها در چند متری اشاره مي کند :
- ريشــــه ام در ايران و شاخه هايم اينجاست . اين خانه ماســــت ....
شــــمشـــاد های منظم و ســــبز و به هم فشــــرده چون ديواری کوتاه خانه را از خيابان جدا می کند . ديوارها همه ســــفيد ند. درها و شــــيروانی ها اُ خرايی . ســـــگی ســــفيد روی اولين پله چمباتمه زده و زبان سرخش را تکان می دهد. می دود
کنار پای " ســـــرژ" می لولد. آماده خداحافظی می شوم . کوله ام را از شانه ای به شانه ديگر می اندازم . قدم پيش می گذارد:
2
- هنوز فرصت داريد . بياييد تا شما را با کســـــی آشنا کنم .
واهمه می کنم . تا همينجای ماجرا هم زياده روی کرده ام . گر چه بيگانه است اما انگار سالهاست که می شناســـــمش . از سکوت ادامه دار من به تته پته می افتد .
- البته اگر مايليد . قصد جسار ت نداشـــــتم . فرصت خوبي است . شــــما از ايران حرفهای تازه داريد. پدرم خيلی خوشحال مي شود.
چشــــمانش می درخشـــد . دريايی زلال و مواج . دســــتش را برای گرفتن کوله ام پيش مي آورد:
- می خواهيد با دوســــتانتان تماس بگيريد و اطلاع بدهيد که نگران نشــــوند. شماره و آدرس بدهيد. اصـــلا بيايند دنبالتان !
نگاهش می کنم بی کلام. سگ دمــــش را تکان می دهد . مقابل در ورودی مکث می کنم . گلدانهای شمعدانی پُـــر طراوت و معطر در دو طرف چيده شده اند . در تونلی که انتهايش آهنربايی مرا جذب می کند گام بر می دارم . دوربين آماده را به دست دارم . از همه چيز عکس می گيرم . "...ســــرژ در حال نوازش ژولی" ، " ... ســرژ در حال چيدن گلها..."، "...ســـرژ توی دوربين شکلک در می آورد..." ، ".. ســـــرژ شاخه گل نســــترن را به طرف من گرفته ..." ، "... من کنـــــــــار پنــــجـــره قهوه می نوشم ...."،"... من قابی طلايی را به دست دارم ..."،"... کتابی را ورق می زنم ..."،"... من و ســــرژ کنار تخته سنگها تکيه زده ايم ..."،"... ســــرژ شال ترکمن را جلوی دوربين تکان می دهد..."،"... من نقاشی های سفيد و سياه زنی با شال ترکمن را نگاه می کنم ..." .
- مادرم اسمش "نورتان "بود ...نورتان !
زير لب تکرار می کنم " نورتان ". لابد همان " نورتن" است. زيباست .
پدر ســــرژ به آرامی و در سکوت صندلی چرخدار را قژ قژ کنان در طول اتاق پذيرايی حرکت می دهد. کنار ميز توقـــــــــــف می کند. برای همه قهوه می ريزد . ســــرژ قهوه من و خودش را روی تراس می برد . جرعه ای می نوشد. مزه مزه می کند و
ادامه می دهد:
- پدرم هنوز در گذشته ها به ســر می برد. لابلای کتابها و نقاشی ها ... می خواهد در گذشته باشد . بعد از بمباران اهواز حتی
اخبار گوش نمی دهد. مامان اهل ازميــــر بود. بعد از ازدواج با پدرم به ايران آمدند ومن متولد شدم . آنها همچنان با حزب
فعاليت ميکردند . نورتان برای يک ماموريت مهم به دستور حزب مخفيانه از ايران خارج شد. من آنوقت چهارساله بودم . ماه ها
منتظر ماند يم اما خبری نشد. پدرم کلافه بود. ... کـــسی از ورود او و بعد از آن خبری نداشت . من به جز اين عکسها و لباسها
و يک شــــال ترکمن و چند خاطره که پدر تعريف کرده چيزی به خاطر ندارم .
پدر ِ "ســـرژ " نگاهمان می کند . در هم شــــکسته و مغموم و با حســــرت به عکس ها نگاه می کند.
عکس زنی بلند قامت با موهای مشکی افشان و شال ترکمن بر دوش . نورتان واقعاْ زيبا بوده. پدر به شدت سرفه می کند . موهای فلفل نمکی اش بهم ريخته و روی صندلی خم شده است . دهانم تلخ و خشک است . نورتان با آن مژه های بلند تابدار .
نگاه ســـرژعين مادرش است . انگار در چشمانش ســـُــرمه پاشـــيده اند . اما دريای ســـــبز و مواج چشـــــم ها را از پيرمرد به
ارث برده . راه گلويم گرفته . ســـــرفه می کنم و بلند می پرسم :
- چـــرا بر نمی گرديد به ايران ؟
ســــرژ می آيد کنارم و به عکس ها اشاره می کند :
- نمی شود.... دير است .... خيلی دير است ... وقتی از نورتان خبری نشـــــد، من و پدر در بدترين شــــرايط با کمک بعضی
دوستانش از ايران خارج شــــد يم و آمد يم اينجا. پدر هنوز خودش را مقصر می داند . ماه ها از اتاقش بيرون نمی آمد. چند ماهی
هم در بيمارستان بســــتری بود . غربت و دوری از ايران . نداشتن خبر از نورتان ... و به دنبالش مرگ عمو و مادر بزرگم در
3
بمباران اهــــواز ، افســــرده اش کرد. چند بار تصميم گرفت برگرديم اما از ترس دســــتگير شدن بخاطر خروج غير قانونی از ايران به تعويق افتاد. حالا خيلی دير است .
خميد گی شانه های پدر دلم را به درد می آورد . چه روزهای سختی در غربت ! مردی افســــرده با کودکی چهار ساله که بهانه مادرش را می گيرد. با بغض می گويم :
- بالاخره که چه ؟ آخرش که بايد برگرديد ؟ تمام اقوام تان آنجا هستند . آنجا وطن توست با همه مشکلات و دردسـر هايش
شما متعلق به آنجا هســــتيد
دو زمرد ســــبز مســــتقيم مرا می کاود . ســــرژ می خواهد چيزی بگويد و می گويد:
شال ترکمن تان در کليســــا توجهم را جلب کرد . چشــــم های بادامی تان را انگار صد ســــال بود که می شــــناختم . احســاس همدلی کردم . کاش بيشــــتر می مانديد . شـــــــايد ......
منتظر ادامه کلامش می مانم . او ادامه نمی دهد. جملات ناتمامش را در ذهنم به شکل های مختلف ادامه می دهم . " ...کاش بيشتر می مانديد شايد دوباره همديگر را می ديديم ...." يا " ... کاش بيشتر می مانديد ، شــــايد می توانستيم زوج خوبی...."
خيلی تند ميروم . هنوز سه ساعت بيشــــتر از آشـــــنايی مان نمی گذرد.
ســــرژ ادامه می دهد :
- ....شــــايد ...
و شـــايد ها تمامی ندارد . می خندم :
- شـــايد شــــما آمديد ايران !
خورشــــيد در امواج کف آلود غرق می شود ادامه مي دهم :
- غروب اينجا محشـــــره ....نه ؟
- بســـــتگی به احوال آدم داره . گاهی وقت ها خيلی هم دلگيره . مثل امروز . حالا که شــــما می رويد ! شـــــايد...
من و من می کند . ضـربان قلبم تند تر می شود. اما همچنان سکوت می کند. حالا که بيشتر با او حرف زده ام می فهمم که "شايد" تکيه کلامش است نه چيز ديگر ی. تور بافته شده از شايد های ذهنی ام را می شکافم . اما همچنان يک تک نخ باقی مانده شايد ...
پدر "ســــرژ" به کنار ما مي آيد . جعبه کوچکی را به طرفم می گيرد و می گويد:
- اين برای دختر اهوازی...
جعبه ای منبت کاری و زيباست . بازش مي کنم . قاب عکسی بيضی و ظريف با زنجيری درخشان . او ادامه مي دهد :
- می گن قاب عکس خالی که باشه شگون نداره . به زودی عکسی را داخل آن خواهی گذاشت .
مورمورم می شود.
- اين خيلی زيباست ...به من لطف...
هنوز حرفم تمام نشده ، حرف خودش را می زند:
- يادگار " نورتان " است . هيچوقت از خودم جدايش نکرده ام . حالا که به وطن می روی پيش تو باشد بهتر است .
لحنش محزون است . ادامه می دهد:
- نورتان دوست نداشت به آن ماموريت برود ، اصرار من باعث شد. ايران را خيلی دوست داشت . شـــال ترکمن اش را همه جا با خودش می آورد. حالا که او نيست تنها اميد من بازگشت به وطنم است ، اما معلوم نيست کی !؟
- هميشه به يادتان هســـتم تا بالاخره شما را در ايران ببينم . قول می دهيد که بطور جدی راجع به آن فکر کنيد؟ آدرس و تلفن را به آقای " ســـرژ" داده ام. من منتظرتان می مانم ، می دانم که می آييد.
4
چشـــمان پيرمرد برق می زند . چانه اش می لرزد. سرفه اش می گيرد . آب دهانش را به سختی قورت می دهد
مکث می کند و سعی دارد با لهجه جنوبی حرف بزند:
- هی...هی... چه روزهايی بود. بازار مايی فروشــــا... آره بُـــوام قيصر کوشـــــکی توی بازار حرفه اول ِ می زد. ســــرآمد مردانگی و غيرت بود...
نمی تواند ادامه بدهد. به شتاب صندلی چرخدار را می راند و می رود.


کشـــــتی به ســــينه امواج می زند . از ساحل دور می شويم . پشــــنگه های آب شور روی گونه ام می نشـــيند . ساحل و آدمهايش دورتر و دورتر می شوند. ســـرژ در ساحل ايستاده و شال ترکمن ام را به دست گرفته. باد با گلهای شــــــــال بازی می کند . او دســــت تـکان می دهد و باد آخرين کلماتش را به گوشم می رساند:
- با خودم می آرمش ايران. شــــــايد....


جزيره بيوک آدا- ترکيه
بهار 85


Saint-Pacifico 1886 - کليسايی در جزيره "بيوک آدا " در اطراف شهر استانبول

Benim Adagim Var - در زبان ترکی استانبولی " من نذری دارم "
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34246< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي